اصغر هم همین را می گوید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : شنبه 30 آذر 1392
بازدید : 111
نویسنده : جهان پسند

بسم الله الرحمن الرحیم

اصغر هم همین را می گوید

 

 

وقتی به مدرسه رسیدم،توی دفتر لوله ی عجیبی بود.گویا روز قبل،بعد از زنگ آخر اصغر شیشه یکی از کلاس ها را شکسته بود و پدرش را به مدرسه خواسته بودند.

-         خانم مدیر مشغول نطق بود: آقا!شما سال به سال به مدرسه سر نمی زنید ، شما باید با مدرسه،به خاطر پیشرفت فرزندتان در تماس باشید،اگر به او می رسیدید چنین اعمالی از او سر نمی زند،این بچه از نظر روانی نرمال نیست،حالت تهاجمی دارد،همیشه کثیف است، تمیزی که دیگر به پولداری نیست،او می تواند بالباس کهنه هم تمیز باشد،هرروز حمام کند، لباسش را هر چند که کهنه است بشوید و اتو کند و...

سرم سوت کشید،گویا گوشی مفت تر از پدر اصغر پیدا نکرده بود که اراجیفش را تحویلش دهد.پدر اصغر دهانش بازمانده بود،به نشر می رسید فکر می کند که او به چه زبانی صحبت می کند؟نرمال چیست که پسر او نیست؟

وقتی از مدرسه بیرون می رفت به او نزدیک شدم.

-         اهمیت نده،او زیاد حرف می زند،فقط تو نیستی که نمی فهمی او چه می گوید،من از تو بدترم.از حرف هایش سرم درد می گیرد.اصلا نمی دانم او اینجا چه می کند؟

-         کمی دلگرمی پیدا کرد و گفت:خانم خجالت زده ام که این پسره شیشه را شکسته.

-         همه ی بچه ها شیشه می شکنند،بار اول نیست که شیشه ی مدرسه شکسته.

دست پرچروکش را به هم مالید،صورتش چهل ساله بیشتر نبود ولی دست هایش شصت ساله بودند،چون به اندازه ی شصت سال کارکرده بودند.

آن روز تمام شد،موضوع هم تمام شد.

همان سال اصغر مدرسه را ول کرد و رفت که دنباله رو پدر باشد،با او کار کند

و باز زندگی را بکشد،اما هنوز هم شب ها درس می خواند،کتاب را یک لحظه ول نکرده است.

 

چند روز پیش خبر داد که چند جوان برایشان حرف زده اند و چیزهایی داده اند که آن بخوانند و او آن ها را برای پدرش هم خوانده است.

 

-         گفتم:خیلی خوبست،بپرس ببین پدرت چه فکر می کند؟

 

         چند روز بعد پدرش را دیدم پرسیدم چه خبر؟

 

-         خندید و گفت:آن ها که اصغر گفت باز هم آمدند.

 

-         آن ها چه می گویند؟

 

-         می گویند کار فرما ما را می دوشد،برای همین روز بروز شکم گنده تر می شود.

 

-         دروغ می گویند؟

 

-         نه،راست می گویند.

 

-         خوب دیگر چه می گویند؟

 

-         می گویند ما باید بیشتر چیزی یاد بگیریم،تا علت بدبختیمان را بفهمیم.

 

-         خوب،دیگر چه می گویند؟

 

-         می گویند ما خودمان باید به جایی برسیم که سرنوشتمان را به دست بگیریم،می گویند ما نیامده ایم که بگوییم ما برای شما چه کار می کنیم،می گوییم خودتان باید چه کار هایی بکنید.

 

می گویند کارخانه های بزرگ باید ملی شوند،یمی از آنها دست هایم را گرفت و گفت می دانی جرا دست های تواین قدر از خودت پیرترند؟برای اینکه دست هایی هستند که تمام عمر دست به سیاه و سفید نزده اند و به لطافت برگ هستند،دست های تو به جای دست های آنها هم کار می کند،این است که دستهای تو این قدر پیرند.

 

چندروز بعد دوباره پدر اصغر را دیدم تو فکر بود.

 

-         چی شده توی فکری؟

 

-         امان از دست مردم.چه قئر آدم ها دورو هستند.

 

-         چی شده؟

 

دیروز سرپرستمان ما را جمع کرد و گفت: من می دانم که چند نفر آدم مشکوک به این جا می آیند ولی می خواهم هشدار بدهم.

 

همه خندیدند،یکی از کارگران گفت:چه کسی!می خواهد ما را هشیار کند.

 

سرپرست گفت:من می دانم که شما مرا آدم خوبی نمی دانید ولی می دانید که سرم کلاه نمی رود و مردم را خوب می شناسم.

 

حرف درستی می زد،او خیلی سرش می شد.

 

او گفت:این ها حرف های خوبی می زنند،چرا؟چون می خواهند به شما نزدیک شوند،باید خودشان را مدافع شما نشان بدهند ولی وقتی خرشان از پل گذشت دیگر نفع شما در کار نیست.

 

-         عجب آدم پدر سوخته ای.خوب او باید از دانستن شما بترسد،

 

-         حالا ببین بعد چه گفت،او گفت این آدم ها دین ندارند،لا مذهب هستند؛خدا را نمی شناسند.

 

-         ای حقه باز

 

-         گوش کن ببین بعد چه شد.

 

-         می دانم چه شد.ولی آنها که بودند؟از کجا فهمیدی که بی دین هستند؟

 

-         والله ما چیزی نفهمیدیم،اما ترسیدیم دین مان را ازمان بگیرند؟

 

-         فکر می کنی کار فرما دلش برای تو و دین تو سوخته؟فکر نمی کنی دلش به حال خودش می سوزد،اگر تو و دوستانت بیشتر بفهمید وضع او در خطر است.

 

پدر اصغر ساکت بود.

 

-         اصلا صحبت دین به میان آمد؟

 

-         نه!

 

-         خوب پس چه؟صحبت از اتحاد شما بوده،فکر نمی کنی او از تماس شما با مردم می ترسد؟چون می داند که چطور می تواند شما را به جان هم بیندازد.تو با این جرم می توانی دهن او را ببندی،

 

مگر نشنیده ای که می گویند تفرقه ببینداز و حکومت کن،ولی این درست نیست که کسی به جای تو فکرکند وتو مردم را از چشم دیگری بشناسی،چرا خودت نمی خواهی مردم را بشناسی؟چرا حرف کارفرما که در تمام زندگیش جز دروغ نبوده و تو خوب می دانی در تو اثر کرده؟چرا خودت برای خودت تصمیم نمی گیری؟تو خودت باید  بفهمی که چه کسی می خواهد از تو استفاده کند.پس به حرف ها گوش کن و اگر درست نبود خودت تصمیم بگیر،اگر نمی گویم بگو که اشتباه می کنم.

 

سرش را بلند کرد و گفت:والله اصغر هم حرف های شما را می زند.

 




:: موضوعات مرتبط: ادبیات , داستان های شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , اصغر هم همین را می گوید , کاشکی مدرسه ها باز بود , داستانی از مقدسی قاضی نور , داستان های شنیدنی , داستان های آموزنده ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








وبسایت کتابخانه مجازی 92-93

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 138
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 159
بازدید ماه : 159
بازدید کل : 6820
تعداد مطالب : 532
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com